فروغ زندگانی برق شمشیرست پنداری


نفس عمر سبکرو را پر تیرست پنداری

چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی


که دریای سراب و ابر تصویرست پنداری

طراوت نیست چون گهواره در سیمای این طفلان


سپهر خشک یک پستان بی شیرست پنداری

به مشت خاک خود کامروز و فردا می برد بادش


چنان دلبستگی داری که اکسیرست پنداری

مرا از زندگانی سیر کرد از لقمه اول


طعام این خسیسان آب شمشیرست پنداری

سرآمد عمر و گامی طی نشد از وادی مطلب


به پایم این ره خوابیده زنجیرست پنداری

کمربسته است چون گل از پریشانی به خون من


حواس خمسه من پنجه شیرست پنداری

ز شان عشق، عاشق در نظرها شوکتی دارد


که نقش پای مجنون پنجه شیرست پنداری

چنان در رشته طول امل پیچیده ای صائب


که صحرای طلب را زلف شبگیرست پنداری